مهرولی



                             توفیق اجباری سفر یک روزه به یزد!

 

اینکه چی شد که من و پدر مادرم( بدای اولین بار ۳ نفری) از یزد سردراوردیم بماند. اینکه ۲۰ سالگیم تا اینجا به عجیب‌ترین حالت ممکن می‌گذره و دروغ چرا منم خوشم میاد از هیجان و اتفاقای برنامه‌ریزی نشده‌ش هم بماند. اینکه دلم میخواست ۹۸ام سال پرسفری باشه و تا اینجا اون سفر عجیب غریب جنوب و این یزد قشنگ تو کارنامه‌شه هم بماند.
برای نوشتن سفرنامه دلم میخواست قبلش کتابای منصور ضابطیان رو خونده بودم تا بلد بودم با ادبیات بهتری روزی که گذشت رو شرح بدم. اما الان آبان ۹۸ عه و ایرانی از داشتن اینترنت جهانی محرومه.
با این مقدمه‌ی طولانی سفرو شروع می‌کنم.
ساعت ۱۲ شب بیست پنج آبان چندتا موزیک گوش دادم که خوابم ببره. نمیدونستم چی در انتظارمه و هیلی هم بهش فکر نمی‌کردم چون تا قبلش چند ساعتی وقت داشتم بخوابم و انگار که خواب همه‌چیو خیلی دور تر از اونچه که هستن تبدیل می‌کنه.
۳.۳۰ ساعتم زنگ خورد و تو خواب و بیداری داشتم با خودم می‌گفتم چرا بیدار شدی آخه باید بخوابی که ۳ بتونی بیدار شی و بعد از چند مرتبه خوددرگیری بین هوشیاری و خوابی متوجه ساعت شدم و فهمیدم که وقت رفتنه! نرفتم کسیو بیدار کنم فقط لامپ اتاق رو روشن کردم و رفتم توالت. وقتی اومدم بیرون دیدم بیدار شدن و دارن اماده میشن. منم اومدم تو اتاقم و مشعول اماده کردن وسایلم شدم. رخت خوابمو جمع کردم چون نمی‌دونستم کی برمی‌گردم و تا اون موقع چه بلایی سرش میاد. موقع بیرون اومدن از در خونه قران رو زیارت کردم. پدرم چمدونم رو گذاشت تو ماشین و خب این کار تقریبا جز محالات زندگیه من تا به الان بوده و باید بگم رفتن همه حتی پدر همیشه سخت‌گیر منم رو هم مهربون‌تر می‌کنه. کفشامو پوشیدم و بدون هیچ خدافظی از خونه یا اتاقم و وسایلام سوار ماشین شدم. چون این کارو همیشه وقت رفتن به هرجای دور و تزدیکی میکنم. اما این بار هیچی نمیدونستم ممکن بود یک هفته یک روز یک بعد از ظهر یا اصلا یک ماه یزد بمونمتوی ماشین نصف صندلی عقب تقریبا با وسایلم که شامل یک چمدون کوچیک و رخت خواب و کیف دستی می‌شد پر شده بود. و فقط جای یک نفر می‌موند. وقتی از کرمان خارج میشدیم هوا کاملا تاریک بود از کنار فرودگاه و ماکت هواپیمایی که قبلا گاهی میومدم تماشاهش میکردم و رفتن فکر میکردم رد شدیم. اون لحظه یه حسی داشتم که نمیتونم بگم غریب اما چند کلمه به خودم گفتم که الان درست یادم نمی‌اد. بالاخره از شهر خارج شدیم. شهر من. کرمان. جایی که چند روز مونده به سفرم باهام مهربون‌تر شده بود اتفاقات خوبی توش می‌افتاد توی کانالم نوشتم دم رفتن حتی شهرم با آدم مهربون‌تر میشه. همون شهری که "قرار بود" که نه "دلم میخواست" یه روز با یه نفر همه جاشو کشف کنم و حالا فرصت برای این کار هم نبود.توی راه تصمیم گرفتم تا وقتی هوا روشن نشده بخوابم که بتونم و گرگ و میش و اون سفیدی اول صبح رو ببینم. همین طور هم شد. در حالیکه سرم رو کیفم بود و عینک نزده بودم چشمم افتاد به آبی پررنگ اسمون که داره کم رنگ میشه و یه نوار طولانی چراغای شهری که نمیدونم کجا بود و با چشمای بدون عینک من مثل نورای گرد موقع عکاسی از پنجره‌ی بخار گرفته دیدع میشدن. عینکمو و زدم و زیبایی رو تماشا کردم بنظرم ساعت حدودای ۵ بود. توی اسمون ابی پررنگ بعضی ابرا هم دیده میشد دوباره خوابیدم به این امید که بیدار شدم طلوع رو ببینم غافل از اینکه نمیدونستم یزد بالای کرمانه و ما داریم میریم شمال و از خورشید دور میشم. الان یاد اون خورشید گرد بزرگ بندر عباس می‌‌افتم. . سرمو که بر‌میگردوندم نارنجی گم رنگی که داره از پشت کوه بیرون میاد معلوم بود اما نمیتونستم نگاهش کنم.
روبروم سفیدی صبح بود. پدرم ساعت رو از مامانم پرسید و فهمیدم که ۶ صبحه. ۸ می‌بایست دانشگاه می‌بودیم. همه‌ی استرس و آشوبم بخاطر بابام بود. که چجوری کنارش این چندروز رو بگذرونم پدری که چندین ماه بود تعداد کلمات رد و بدل شده بینمون از انگشتای یک دست خیلی کمتر بود مگر برای بازخواست یا دعوا و یا اگر نشد جوابشو چی بدم جواب چیزی که دست خودم نیست اما اون من و مادرمو بخاطرش مواخده میکنه. توی ذهنم تنها تصویزی که تکرار میشد دعواهاش و رفتارش بعد از نشدن بود. بخاطر همین سعی کردم بخوابم تا بجای اینکه همش به اون لحظه ها فکر کنم و عذاب بکشم باهاشون روبرو بشم و تموم بشن.بالاخره وارد یزد شدیم شهری که یک زمانی مورد علاقه‌ی بود خودش، مردمش، لهجه‌شون با تعریفای دخترعمم ندیده عاشق یزد شده بودم اما حالا خیلی ساله که دیگه شهر مورد علاقم نیست و حتی بهش فکر هم نکردم. و یکدفعه قراره چندین سال اینجا زندگی کنم. وقتی وارد شهر شدیم دیگه نخوابیم که خوب تماشاش کنم. بعد از سالها و خیلی دیر به شهر محبوبم رسیده بودم اصلا اونجوری که فکر می‌کردم نبود خورده بود تو ذوقم اما چند کلمه پیش خودم گفتم و اروم شدم کاری که چند وقتیه خوب یاد گرفتم. عادی کردن شرایط بد قانع کردن خودم به حداقل‌ها به خودم گفتم یزد هم یه شهری مث کرمانه و فقط اثار باستانی و بافت قدیمیشه که اونو قابل تحمل میکنه پس انتظار خیابون ایتالیای تهران رو نداشته باش دختر! از یه پسر نوجوون ادرس پرسیدیم و با لهجه‌ی یزدی گفت: نَمی‌دونم. و حالا با این لهجه همه چیز خیلی واقعی تر می‌شد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

جدید ترین متن موزیک خوانندگان ویکی پدیا دوست Pamela طبيعت نوشت آموزش و پرورش قارچ کرج گذران دست نوشته ایــزومــر وبلاگ دست نوشته های ویکی راه